#پارت۱
:::فلش بک به دوران کودکی:::
حتی از فکرش هم لبخند میزنم
اولین چیزی که به یادم میاید ،
دست و پاهای گلی و کثیف و سپس غر زدن های مادر است
کمی بزرگتر شدم
پشت در کلاس ایستاده بودمو لبم را از درون گاز میگرفتم،انگار که زمان مرگم هر لحظه فرا میرسید
تا اینکه مادر همراه با ناظم از راه رسید و با نگاه خشم الود به من فهماند(بازم؟)
بزرگتر شدم
وقتی که در مسیر دبیرستان ،اولین پسر مسیرم را سد کرد و از جیب شلوار لی ابیش تکه کاغذ کثیف و تا شده ایی ببرون اوردو سمتم گرفت
بی عتنایی کردم،اما باز هم امداینبار پذیرفتم ، 
حس عجیبی بود، انگار معتاد شده بودم به اس ام اس های شبانه، لبخند های مشکوک جلوی تلویزیون، و این گوشی ساده که دیگر لحظه ایی از من جدا نمیشد
مادر فهمید
باز هم چشم غره ای به من رفت ،اما من بزرگ شده بودم و مسبب زندگی خودم،پس اعتایی نکردم و در حس عشق کور شدم
حتی نمیدیدم نگاه های عجیبی که بین عشم و دوست صمیمیم ردو بدل میشد را

داستان کوتاه حماقت

داستانهای طنز2

داستانهای طنز1

های ,هم ,بزرگتر ,عجیبی ,مادر ,اس ,شده بودم ,به من ,کثیف و ,شبانه، لبخند ,لبخند های

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

hossinpur حقوق و زندگی bio4kids گروه تحقیقاتی کرامت www.keramatzade.com دل داده ام غذاهاي خوشمزه اهل قرآن بازارروز مرینوس نمایندگی مجاز تعمیر مولینکس MOULINEX - تعمیرگاه تخصصی لوازم خانگی مولینکس - تعمیرگاه مجاز مولینکس - ایران مولینکس درس و علم