داستان طنز خواستگاری:

اوایل شب بود. دلشوره عجیبی تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اینکه راه افتادیم به اصرار مادرم یک سبد گل خریدیم. خدا خیر کسانی را بدهد که باعث و بانی این رسم و رسومهای آبکی شدند. آن زمانها صحرای خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل می کندن و کارشان راه می افتاد، ولی توی این دوره و زمونه حتی گل خریدن هم برای خودش مکافاتی دارد که نگو نپرس!!! قبل از اینکه وارد گلفروشی بشوی مثل گل سرخ» سرحال و شادابی ولی وقتیکه قیمتها را می بینی قیافه ات عین گل میمون» می شود. بعدش هم که از فروشنده گل ارزان تر درخواست می کنی و جواب سر بالای جناب گلفروش را می شنوی، شکل و شمایلت روی گل یخ» را هم سفید می کند!!!

داستان کوتاه حماقت

داستانهای طنز2

داستانهای طنز1

گل ,هم ,گل ,راه ,اینکه ,ولی ,از اینکه ,را می ,شادابی ولی ,ولی وقتیکه ,و شادابی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تریبون آزاد فیلم فجری ها ترجمه و شرح فارسی کتاب مکاسب شیخ انصاری آپ موزیک دانلود آهنگ جدید دکتر حاتمی یادداشت های من mjvahab وبلاگ آموزشی دینی عربی قرآن متوسطه اول diniarabiquran zhplus266 پادشاهی آسمان فروش پایان نامه مقاله گزارش کارآموزی پروژه تحقیق طرح توجیهی